کد مطلب:225240 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:251

بیان پاره ای اخبار و حکایات عریب که از مغنیات زمان مأمون بود
در هجدهم اغانی مسطور است كه عریب زنی محسنه و شاعره صالحة الشعر و با خطی نمكین و مذهبی در فن كلام بود در مراتب حسن و جمال و ظرافت و حسن صورت وجودت ضرب و اتقان صنعت و معرفت به انواع نغمات و اوتار و روایت شعر و ادب هیچ كس از نظرای او به مرتبت او نایل نشد و نیز در زمره زنان بعد از قیان حجازیات قدیمه مثل جمیله و غرة المیلا و سلامة الزرقاء و معدودی از آن كسان كه در زمره ایشان هستند و كم و اندك می باشند نظیر او دیده نشده است و به علاوه از فضایلی كه وصف نمودیم چندان در وی موجود بود كه امثال او را از حواری خلفاء كه در قصور خلافت نشو و بالیدن گرفته و به لطایف اخذیه كه برای دیگران امكان نداشت پرورش یافته یا اینكه دیگر كسان با اعراب عامه غلیظ الطبع جفاة حشر داشتند و به این لطف و ظرافت تربیت نیافته بودند، محمد بن خلف و كیسع گوید پدرم با من گفت هیچ كس از زنان نوازنده را ندیدم كه نوازنده تر از عریب و نیكو صنعت تر از وی باشد و نه به آن حسن وجه و جمال دل فریب و سبكی روح و حسن خطاب و سرعت جواب و علم به بازی شطرنج و نرد و جامع خصال حسنه باشد و این صفات عدید، جز وی در دیگر زن دیده نشده است. حماد می گوید این تفصیل را در زمان حیات پدرم برای یحیی بن اكثم بازگفتم گفت ابومحمد به صدق سخن



[ صفحه 177]



كرده است چنین است كه گفته است گفتم آیا صوت او را شنیده ای گفت بلی در آنجا یعنی در سرای مأمون گفتم آیا به همان درجه است كه ابومحمد گفت و آن حذاقت و اوستادی در عریب است قاضی یحیی گفت این جوابی است كه باید پدرت در این مسئله بازگوید چه او در این امر از من اعلم است و من این حكایت را با پدرم بگذاشتم و او بخندید و گفت آیا از قاضی القضاة شرم نیاوردی كه از این گونه پرسش نمودی. یحیی بن علی بن یحیی گوید پدرم اسحق با من حدیث كرد كه مرا صناجه ای بود كه شیفته ی آن بودم و معتصم بدان مایل بود و این حكایت در زمان خلافت مأمون افتاد، در آن اثنا كه روزی در منزل خود نشسته بودم به ناگاه شخصی در سرای را هر چه سخت تر بكوفت گفتم بنگرید تا كیست گفتند رسول امیرالمؤمنین است با خود گفتم صناجه ام رفت چنان می نماید كه نامش را نزد او برده اند و او به من فرستاده و در طلب آن است چون رسول مرا نزد او حاضر ساخت و به در سرای رسیدم در حالی ناخوش و ناگوار بودم پس سلام براندم و جواب سلام مرا بازداد و نگران شد كه رنگ من دیگرگون شده است گفت آرام باش پس ساكن شدم پس با من از صوتی سخن در میان آورد و با من گفت آیا می دانی این صوت از كیست گفتم می شنوم و انشاء الله تعالی امیرالمؤمنین را از این امر خبر می دهم پس بفرمود تا كنیزكی كه از پس پرده بود بسرود و نواز پرداخت و آواز و سازش را سبك قدیم بود و با جاریه گفتم بر این بیفزای و او را عودی دیگر بود مرتب ساخته بنواخت من گفتم این صوتی است كه زنی نوازنده به تازه احداث كرده است گفت تو از كجا دانستی و این سخن از چه راه گفتی گفتم چون نرمی ولین صوتش را بدیدم دانستم محدث است و از تغنی زنان است و چون جودت مقاطعش را نگران شدم دانستم كه صاحبه آن مقاطعش را اجزاءش را حفظ كرده است آنگاه عودی دیگر بخواستم و مرا شك و ریبی نماند و گفت به صداقت گفتی غناء از عریب است. ابن معتز گوید معتمد علی الله فرمان كرد یحیی بن علی غناء عریب را كه خود صنعت كرده بود جمع نماید دفاتر و صحفی را كه عریب غناء خود



[ صفحه 178]



را در آن جمع كرده بود بدست آوردم هزار صوت برآمد.

وقتی مأمون بر آن اندیشه برآمد كه اسحق را در معرفت به غناء قدیم و حدیث بیازماید و او را در صوتی از غناء عریب كه از صنعت وی بود بیازمود و نزدیك بود كه بر مانند اسحق استادی بصیر اگر بسیاری تفكر و تأمل و تلوم و استثبات بكار نمی برد پوشیده می ماند با این كه در اقسام مغنون مذاهب غناء و آن صنعت علم و در معرفت انواع نغم و علل و ایقاعات و مجاری آن تقدم داشت عریب برای معتز نیز تغنی می كرده است نوشته اند هارون الرشید او را تربیت نمود و بعضی گفته اند عریب دختر جعفر بن یحیی برمكی است و چون خاندان برامكه را بنهب و تاراج در سپردند عریب را بدزدیدند و این هنگام كودك بود.

و از احمد بن عبدالله بن اسمعیل مراكبی حكایت كرده اند كه مادر عریب فاطمه نام داشت و قیمه مادر عبدالله بن یحیی بن خالد و دختری نظیف و پاكیزه بود و جعفر بن یحیی وقتی او را بدید دل بدو بازید و از ام عبدالله خواستار شد كه فاطمه را بدو تزویج نماید ام عبدالله چنان كه خواست به جای آورد و این خبر به یحیی ابن خالد رسید و منكر این امر شد و با جعفر گفت آیا كسی را تزویج می نمائی كه پدر و مادرش را نمی شناسند به جای آن صد جاریه به جزو او را بیرون كن جعفر بر حسب فرمان پدر او را از سرای خود بیرون كرده و پوشیده از پدرش در سرائی در ناحیه ی باب الانبار مسكن داد و كسی را به حفظ و حراست او موكل ساخت و گاه به گاه بدو می شد تا بارور گشت و عریب در سال یكصد و هشتاد و یك از وی متولد شد و مادر عریب در زمان حیات جعفر بن یحیی بدرود زندگانی نمود و جعفر عریب را به زنی نصرانیه سپرد و او را دایه ی وی گردانید و چون حالت نكبت و انقراض جماعت برامكه پیش آمد دایه ی وی او را بسنبس فروخت و از مراكبی از آن پس بیع نمود.

ابن معتز گوید از فضل بن مروان حكایت كرده اند كه گفت هر وقت به قدمهای عریب نظر می نمایم به هر دو قدم جعفر بن یحیی همانند می نمایم و نیز می گفتند بلاغت



[ صفحه 179]



او را در كتابت وی برای پاره ای كتاب بیان می كردم گفت چه چیز عریب را از این هنر مانع تواند بود با اینكه وی دختر جعفر بن یحیی است.

حجطه برمكی گوید وقتی با شروین مغنی و ابی العیس بن حمدون نزد عریب درآمدم و این وقت پسری خردسال بودم و قبائی بر تن و كمربندی بر كمر داشتم عریب مرا نشناخت و بپرسید شروین گفت وی جوانی از اهل تو می باشد وی پسر جعفر بن موسی بن یحیی بن خالد است و به طنبور تغنی می نماید عریب چون بشنید مرا به خود نزدیك ساخت و مجلس مرا با خود تقرب داد و طنبوری بخواست و مرا بفرمود تا تغنی نمایم و من در چند صوت تغنی كردم عریب گفت ای پسرك همانا نیكو نواختی و زود باشد كه مغنی و سرودگر گردی لكن هر وقت در میان این دو شیر یعنی شروین و ابوالعیس حاضر شدی و ایشان بنواختن عود بپردازند تو و طنبورت را شأنی و مقامی نمی ماند آنگاه بفرمود تا پنجاه دینار سرخ به من بدادند میمون هارون گوید عریب با من حكایت كرد كه رشید به كسان عریب یعنی برامكه رسولی بفرستاد و از حال ایشان بپرسید و با رسول فرمود با ایشان نگوید از جانب كسی به رسالت آمده است و آن رسول نزد عمم فضل برفت و بپرسید فضل این شعر بخواند:



سألونا عن حالنا كیف انتم

من هوی نجمه فكیف یكون



نحن قوم اصابنا عنت الدهر

فظلنا لریبه نستكین



عریب گوید این شعر از فضل بن یحیی است و عریب دو لحن در آن صنعت كرده است و ابوالفرج گوید این غلط است كه از عریب روی داده است و شاید به عریب گفته اند فضل بن یحیی به شعری تمثل جسته و آن غیر از این شعر باشد و عریب آن شعر را فراموش كرده است و این شعر را به جای آن یاد نموده است چه این شعر بدون شك و ریب از حسین بن ضحاك است كه در مرثیه محمد امین گفته است و قبل از آن این شعر است:



نحن قوم اصابنا الدهر

فظلنا لریبة نستكین





[ صفحه 180]





نتمنی من الامین ایابا

كل یوم و این منا الامین



و این از قصیده ای است. ابن معتز از هشامی روایت كند كه مولای عریب به جانب بصره بیرون شد و در آنجا عریب را ادب آموخت و به فضایل عدیده و خط و نحو و شعر و غنا تعلیم كرد و در تمام این فنون و علوم براعت حاصل كرد بلكه بر زیادت رفت و شعر بگفت و مولای او را صدیقی بود كه او را حاتم بن عدی می خواندند و از قواد و سرهنگان خراسان و به قولی بر دیوان فرض و وظایف كاتب عجیف بود و مولای او حاتم را فراوان به منزل خود دعوت همی كرد و با وی مخالطه و آمیزش می ورزید و چنان شد كه حاتم را دینی برگردن افتاد و از بیم وامخواهان در منزل مولای عریب پوشیده بماند و نظر به جمال و دلال عریب افكند و با آواز در شوق و مهر مكاتبت نمود عریب اجابت كرد و ایشان با هم به مواصلت و معاشقت پرداختند و عریب یكسره در حیلت و چاره سازی بود تا نردبانی از ریسمانهای غلیظ بساخت و مخفی بداشت تا زمانی كه خواست بعد از آن كه حاتم از منزل مولایش پس از مدتی انتقال كرده و روزگاری بر آن برگذشته بود به سوی وی فرار نماید و حاتم موضعی را مهیا كرده و جامهای او را به هم پیچیده و شبانگاه در فراش او نهاده و او را بدثار خودش به هم بسته بود و از آن پس عریب به دستیاری آن نردبان از دیوار بالا رفته و فرار كرده نزد حاتم برفت و مدتی نزد او درنگ جست گفته اند چون عریب نزد حاتم برفت حاتم كسی را نزد مولای عریب بفرستاد و عودی از وی به عاریت خواست تا به آن تغنی نماید مولای وی عود عریب را بدو بفرستاد و هیچ نمی دانست عریب نزد صدیق شفیق اوست و به هیچ وجه حاتم را در امر عریب مورد تهمت نمی خواند و عیسی بن عبدالله بن اسمعیل مراكبی كه عیسی بن زینت باشد این شعر را در هجای پدر خود بگفت و او را در امر عریب نكوهش كرد و بسیاری او را هجو نمودی.



قاتل الله عریبا

فعلت فعلا عجیبا



ركبت و اللیل داج

مركبا صعبا مهوبا





[ صفحه 181]





فارتقت متصلا بالنجم أو منه قریبا



صبرت حتی اذا ما اقصد النوم الرقیبا

مثلت بین حشایا هالكی لا تستریبا



خلفا منها اذا نودی لم یكف مجیبا

و مضت یحملها الخوف قضیبا و كثیبا



محة لو حركت خفت علیها ان تذوبا

فتدلت لمحب فتلقاها حبیبا



جذلاقد نال فی الدنیا من الدنیا نصیبا

ایها الظی الذی تسحر عیناه القلوبا



و الذی یأكل بعضا بعضه حسنا و طیبا



كنت نهبا لذئاب

فلقد اطمعت ذیبا



و كذا الشاة اذا لم یك راعیها لبیبا

لا یبالی و بالمرعی و بالمرعی اذا كان خصیبا



فلقد اصبح عندالله كشخان حریبا

قد لعمری لطم الوجه و قد شق الجیوبا



وجرت منه دموع

بكت الشعر الخصیبا



در این اشعار به همان حكایت مذكور و فرار عریب از منزل مولای خود و پیوستن به محبوب خود حاتم عدی و سایر مطالب اشارت كرده است. ابن معتز از محمد ابن موسی بن یونس حكایت كرده است كه عریب پس از چندی از مواصلت حاتم ملالت گرفت و از منزل وی فرار كرده و به طور پوشیده در بغداد نزد اقوامی تغنی می نمود تا چنان شد كه روزی از روزها یكی از برادرزادگان مراكبی به بوستانی كه عریب در آنجا با جماعتی به تغنی اندر بود بگذشت و صدایش را بشنید و بشناخت و در همان ساعت كسی را نزد عم خودش بفرستاد و حكایت بنمود و خودش در همان مكان بماند و به دیگر جای نشد تا عمش بیامد پس برفت و عریب را بگرفت و صد چماقش بزد و عریب همی فریاد برمی كشید ای مرد من نتوانم بر تو صبوری نمود زنی آزاد هستم مرا بفروش من نمی توانم بر این ضیق معیشت و عسرت بگذرانم و چون آن شب به روز كشید مولایش بر آنچه كرده بود پشیمانی گرفت و نزد عریب برفت و سر و پایش را ببوسید و ده هزار درهم بدو ببخشید و خبر عریب



[ صفحه 182]



به محمد امین پیوست و امین عریب را از مولایش بگرفت می گوید خبر در زمان حیات هارون الرشید به محمد امین پیوست محمد از مولایش بخواست و او اجابت مسئولش را ننمود و این كین در دل امین مكین گردید و چون به خلافت رسید مراكبی بیامد و محمد امین سوار بود و همی خواست دست امین را ببوسد امین بفرمود تا او را منع و دفع نمایند و شاكری اطاعت فرمان كرد و مراكبی او را بزد و گفت آیا مرا از تقبیل دست سید من بازمی داری و چون محمد پیاده گشت شاكری بیامد و از مراكبی شكایت كرد محمد امین مراكبی را بخواند و فرمان كرد تا گردنش بزنند جمعی به شفاعت سخن كردند محمد از خون وی درگذشت و او را به زندان فرستاد و پانصد هزار درهم از آنچه از نفقات كراع در اقطاع او نهاده بود از وی مطالبه كرد و نیز بفرستاد تا برفتند و عریب را از منزلش با خدامی كه او را بود بگرفتند و چون محمد امین كشته شد عریب به سوی مراكبی فرار كرد و در منزل او بزیست. پاره ای این شعر را از همان حاتم بن عدی دانند كه چون عریب از منزل مولایش نزد او گریخت و دیگر باره كه عریب كه از وی ملول شد و فرار كرد انشاء نمود:



و رمشوا علی وجهی من الماء و اندبوا

قتل عریب لاقتیال حروب



فلیتك ان عجلتنی فقتلتنی

تكونین من بعد الممات نصیبی



ابن معتز گوید اما روایت اسمعیل بن الحسین خال معتصم مخالف این مذكور است چه او می گوید عریب از سرای مولایش مراكبی به سوی محمد به سن حامده خاقانی معروف به خشن كه یكی از سرهنگان خراسان و دارای چهره گلگون و موئی سرخ و سفید و چشمی كبود بود برفت و عریب را در حق او شعر و غزل و محمد را درباره او هزج و رمل است كه هشامی و ابوالعباس روایت كرده اند و عریب این شعر را می گوید:



بابی كل ازرق اصهب اللون اشقر

جن قلبی به و لیس جنونی به منكر



ابن معتز می گوید ابن المدبر گفت در ركاب مأمون به ارض روم سفر كردم تا رزق و روزی احداث یابم و با لشكر راه سپر بودیم چون ازرقه بیرون شدیم



[ صفحه 183]



جماعتی از حرم خلافت و جلالت را در عماریها بر اشتران جمازه راه هنورد دیدیم و ما جمعی رفیق و همانند بودیم یكی از رفقا با من گفت در یكی از این عماریها عریب است گفتم كدام كس با من مراهنه و گروبندی می نماید تا در كناره های این عماریات گذر كنم و اشعار عیسی بن زینب را قرائت نمایم:



قاتل الله عریبا

فعلت فعلا عجیبا



یكی از رفقا با من گروبندی كرد و خود به یك سوی شد و من به طرف عماریها كه محل لعبتهای حصاری بود بگذشتم و آواز خود را به قرائت ابیات مسطوره بلند ساختم چندان كه تمام آن اشعار بخواندم به ناگاه زنی را بدیدم كه سر از محمل با هزاران ملاحت آب و گل بیرون آورده و گفت ای جوان آیا نیكوتر و طیب ترین این ابیات را فراموش كردی آیا شعر او را در طاق نسیان نهادی.



و عریب ركبة الشفرین

قد ینكت ضروبا



در این شعر مطلب را نازك ساخته و به كارهای لطیف ظریف دلپسند اشارت نموده است بالجمله چون آن كهنه حریف این شعر را كه از سایر اشعار بهتر اشعار داشت بخواند در كمال چالاكی و بی باكی گفت برو و آنچه در این امر شرط و بیع نمودی بستان پس از آن پرده عماری را فروافكند و من بدانستم وی عریب است و زود به جانب اصحاب خود بشتافتم تا دچار مكروهی نشوم و از خدم و حشم حرم زحمتی المی نیابم.

راقم حروف گوید این داستان بسی به حكایت معویه ی بن ابی سفیان گاهی كه بر فراز منبر مشغول تكلم بود و شخصی با شخصی شرط بست كه او را به خشم بیاورد و در ملاء عام و حضار مسجد پرسید مادرت هند چگونه بود و اندام چاق و نرم و رانهای فربی و كفل سیمین او به چه حال بود آن حلیم بردبار گفت من ندیده بودم اما می دانم هر وقت پدرم ابوسفیان از مباشرت و كنار او بیرون می آمد خوشحال بود بعد از آن فرمود با هر كسی نذر و شرط نموده ای برو بده یعنی نتوانستی مرا خشمگین سازی اسحق بن ابراهیم گوید كه عریب از خدمت مولای خودش نزد ابی حامد برفت



[ صفحه 184]



و همواره نزد وی بزیست تا مأمون به بغداد آمد و مراكبی مولای عریب از محمد بن حامد به حضور مأمون تظلم نمود.

مأمون بفرمود تا محمد را حاضر كردند و از داستان عریب از او بپرسید محمد منكر شد مأمون گفت دروغ می گوئی چه خبر تو به من رسیده است و به صاحب شرطه امر كرد كه محمد بن حامد را در مجلس شرطه برهنه سازد و او را به ضرب تازیانه درسپارد تا عریب را باز دهد صاحب شرطه محمد را بگرفت و ببرد و این خبر به عریب پیوست و عریب بر حمار مكاری سوار شد و بدان مكان بیامد و این هنگام ابن حامد را عریان ساخته بودند تا به تازیانه فروگیرند عریب با روی گشاده فریاد بركشید و گفت من عریب هستم اگر ملك كسی باشم مرا بفروشد و اگر آزادم كسی را بر من راهی نیست پس این خبر را به مأمون عرض كردند مأمون بفرمود تا او را نزد قتیبة بن زیاد قاضی منزل دادند و از آن طرف مراكبی به مطالبه عریب بیامد قاضی از وی شاهد طلبید مراكبی دیگر باره به خدمت مأمون به تظلم بیامد و گفت از من چیزی را مطالبه می نمایند كه تاكنون در حق هیچ بنده ای از كسی نكرده اند و مانند این امر برای كسی كه غلامی یا كنیزی را دارا باشد روی نداده است یعنی قاضی از من كه مالك عریف هستم گواه می طلبد و از آن طرف زبیده خاتون مادر امین به مأمون تظلم كرد و گفت سخت تر و غلیظتر چیزی كه بعد از قتل پسرم محمد برای من روی داده است هجوم آوردن مراكبی است به سرای من و گرفتن عریب راست از خانه ی من مراكبی گفت من ملك خود را گرفته ام چه امین بهای عریب را به من نداده است مأمون چون این حال را بدید فرمان كرد تا عریب را به محمد بن عمرو اقدی دادند و این وقت واقدی از جانب مأمون در جانب شرقی به بغداد قضاوت داشت پس عریب را از قتیبة بن زیاد بگرفت و به فروش آن ساذجه و خالصه امر كرد و مأمون او را به پنجاه هزار درهم بخرید و از همه جهت مایل دوستدار وی شد چندان كه یكی از روزها پای او را ببوسید و چون مأمون بمرد معتصم او را بخرید و غیر از عریب



[ صفحه 185]



هیچ یك از جواری او را به معرض فروش درنیاوردند و معتصم یكصد هزار درهم در بهای او بداد و آزادش ساخت و عریب مولاة او گردید.

و میمون بن هارون گوید مأمون او را به پنج هزار دینار بخرید و عبدالله بن اسمعیل را بخواند و عریب را بدو سپرد و گفت اگر نه آن بودی كه سوگند خورده ام كه هیچ مملوكی را از پنج هزار دینار بیشتر نخرم تو را بیشتر می دادم لكن به زودی تو را عامل عملی می نمایم كه چندین برابر این مبلغ به تو برسد آنگاه دو انگشتری یاقوت بدو افكند كه دو هزار دینار بها داشت و هم خلعتی فاخر بدو عطا فرمود. عبدالله بن اسمعیل گفت ای آقای من همانا كسی به این مالها و الطاف سودمند باشد كه زنده بماند و اما من البته می میرم چه این جاریه زندگانی و زندگی من بدو بود این بگفت و از خدمت مأمون بیرون آمد و اختلاطی در وی پدید شد و عقلش دیگرگون گردید و بعد از چهل روز جان در هوای جانان به تلخی بسپرد.

حماد بن اسحق از پدرش روایت كند كه چون عریب بعد از قتل امین از سرای امین فرار كرد از قصر الخلد به دستیاری طنابی فرود شد و راه برگرفت و به حاتم بن عدی گریخت.

ابراهیم بن رباح گوید: تولیت نفقات مأمون با من بود.

اسحق بن ابراهیم موصلی از اوصاف عریب در خدمت مأمون به عرض رسانید مأمون بفرمود تا او را خریداری نمایند اسحق به صد هزار درهم بخرید مأمون به من امر كرد تا صد هزار درهم بهایش را برای اسحق و نیز صد هزار درهم برای خود اسحق بفرستم و من اطاعت فرمان كردم اما ندانستم این دو مبلغ را به چه عنوان در دفتر خود ثبت نمایم و در دیوان بدین گونه حكایت كردم كه صد هزار درهم در بهای جوهرها بیرون آمد و صد هزار درهم دیگر برای صائغ و سازنده و زرگر و دلال آن بیرون آمد فضل بن مروان كه بر این حال نگران بود و ناستوده می شمرد از من بپرسید و گفتم بلی چنان است كه دیدی نزد مأمون شد مأمون از داستان بپرسید گفت در ثبت خود به نام دلال و صائغ صد هزار درهم رقم كرده و



[ صفحه 186]



قصه را غلیظ ساخت و مأمون این كار را منكر دانست و مرا بخواند من بدو نزدیك شدم و گفتم آن مالی را كه در بهای عریب امر فرمودی و در صله اسحق مقرر داشتی بدینگونه مذكور ساختم آنگاه عرض كردم یا امیرالمؤمنین كدام از این دو به صواب نزدیكتر است كه به جای آوردم آیا این گونه كه به نام جوهره و صائغ و دلال آن رقم كردم یا می نوشتم این مبلغ در صله مغنی و بهای مغنیه خرج شده مأمون بخندید و گفت این طور كه تو كردی اصوب است پس از آن با فضل بن مروان گفت در هیچ كار بر كاتب من اعتراض مكن. ابن مكی گوید پدرم از تحریر خادم حكایت كند كه روزی به قصرالحرم درآمدم و عریب چون آفتاب فروزان نشسته بود و سید او در همان روز او را بخواند و با وی درآمیخت و از دوشیزگی اش مهر برگرفت.

ابن معتز گوید: ابن عبدالملك بصری با من خبر داد كه چون عریب به سرای مأمون درآمد چندان حیلت و تدبیر تا خود را به محمد بن حامد رسانید چه به محمد عشق پیدا كرده و با او مكاتبت می نمود و چون از سرای خلافت تدبیر بیرون شدن بساخت گاه به گاه نزد محمد بن حامد می رفت و كار عشرت و مباشرت می ساخت تا از وی آبستن شد و دختری بزاد و این حكایت به مأمون رسید مأمون او را با محمد تزویج نمود.

و از قاسم بن زر زور از پدرش زر زور مسطور است كه چون مأمون از معاشرت عریب با محمد خبر یافت فرمود تا جامه پشمین بر عریب بپوشانیدند و بر بند آن خاتم برنهاد و او را در كیفی تاریك حبس كرد و تا یك ماه در آن زندان بزیست و هیچ روشنائی ندید و از زیر در زندان هر روزی گرده نانی با آب و نمك بدو می رسانیدند و چون این مدت به پایان رسید مأمون به یاد او افتاد و بر وی رقت گرفت و بفرمود تا او را بیرون بیاورند چون در زندان بر وی برگشودند و بیرون آمد به هیچ كلامی زبان برنگشود تا گاهی به این شعر تغنی كرده آواز بركشید:



[ صفحه 187]





حجبوه عن بصری فمثل شخصه

فی القلب فهو محجب لا یحجب



اگر دیدار یار دلدار را از دیدار قهر آثارم پوشیده خواستند شخص لطیف و پیكر ظریفش آنی از دل و جانم محجوب نیست پس این خبر را به عرض مأمون رسانیدند سخت در عجب شد و گفت حال عریب و چاره كار او و قطع رشته مهر و محبت او هرگز حاصل و اصلاح پذیر نشود عریب را با محمد بن حامد تزویج كرد. یعقوب زحامی گوید با عباس بن مأمون در رقه بودیم و هاشم نام كه مردی از اهالی خراسان بود ریاست شرطه او را داشت پس نزد من بیامد و گفت ای ابویوسف سری به تو می گذارم چه به تو وثوق دارم و به تو امانت می گذارم گفت بیاور تا چیست گفتم بر فراز سرامین ایستاده بودم و گرمی به شدت بود در این حال عریب بیرون آمد و با من توقف كرد و نظر در كتابی داشت من بی طاقت شدم و او را ببوسیدنی اشارت كردم و در جواب گفت كحاشیة البرد فوالله ما أدری گفتم این سخن را با تو به طعنه گفته است گفت این حال چگونه است گفتم از این عبارت به این شعر شاعر اشارت كرده است:



رمی ضرع ناب فاستمر بطعنة

حاشیة البرد الیمانی المسهم



از عبدالله بن ایوب بن ابی شمر حكایت كرده است كه جماعتی در خدمت مأمون بودند و محمد بن حامد و عریب حضور داشتند و برای ایشان تغنی می كردند و عریب این شعر را تغنی كرد «رمی ضرع ناب فاستمر بطعنة» مأمون گفت كدام كس به تو برای بوسه اشارت كرد گفتم طعنه بود عریب عرض كرد یا سیدی كدام كس را آن قدرت و جرأت است كه در مجلس به من به بوسه اشارت نماید مأمون گفت تو را به جان خودم قسم می دهم از حقیقت امر بازگوی گفت محمد بن حامد این وقت مأمون ساكت شد.

ابن معتز گوید محمد بن موسی با من حكایت كرد كه روزی مأمون به صبوحی بنشست و ندمای او حاضر بودند و محمد بن حامد و جماعت مغنیان حضور داشتند و عریب نیز بر مصلای مأمون با مأمون بود در این اثنا محمد بن حامد به عریب اشارت كرد تا



[ صفحه 188]



او را بوسه بخشد عریب بدایة به این شعر تغنی كرد «رمی ضرع ناب فاستمر بطعنة» و از این شعر خواست محمد بن حامد را جواب دهد به اینكه به او گوید طعنة است مأمون گفت ای عریب ساكت باش عریب لب از گفتار فروبست پس از آن روی باندماء آورد و گفت كدام كس در میان شما می باشد كه به عریب اشارت كرده است كه او را بوسه بخشد سوگند به خدای اگر با من به صداقت نرود گردنش را می زنم این وقت محمد به پای شد و گفت ای امیرالمؤمنین من بدو اشارت كردم و العفو اقرب للتقوی مأمون گفت عفو نمودم گفت چگونه امیرالمؤمنین به این بیت بر این امر استدلال نمود گفت عریب به صوتی بدایت گرفت و او را معمول نبود كه ابتداء تغنی نماید مگر برای یك معنی لاجرم من بدانستم كه این بدایتی كه به این صوت نمود جز برای چیزی و كاری نبود كه بدو اشارت كرده اند و شرط این موضوع جز ایماء ببوسی نمی شاید پس بدانستم كه عریب اجابت كرده به طعنه.

صالح بن رشید معروف به زعفرانه حكایت كند كه خالوی من ابوعلی در صوتی با مأمون به مكالمت درآمدند مأمون گفت عریب به كجا اندر است عریب بیامد و این وقت در نعب تب اندر بود مأمون از آن صوت از وی بپرسید عریب چنان كه می دانست عرض كرد مأمون گفت این صوت را تغنی كن عریب باز شد تا عودی بیاورد مأمون فرمود بدون عود سرود نمای عریب تكیه بر دیوار آورد چه از زحمت تب قدرت نداشت پس مشغول تغنی گردید این وقت كژدمی بدو روی آورد و نگران بودم كه دو دفعه یا سه دفعه دست عریب را بگزید و او دست خود را نكشید و نیز از سرودش خاموش نگشت تا از آن آواز فراغت یافت آنگاه بیهوش فروافتاد.

سعید بن عثمان ابی العلاء گوید وقتی مأمون بر عریب عتاب نمود و روزی چند از وی دوری گزید و از آن پس رنجور گشت و مأمون او را عیادت كرد و فرمود طعم و مزه هجران را چگونه یافتی گفت یا امیرالمؤمنین «لو لا مرارة هجر ما عرفت حلاوة الوصل و من ذم بدء الغضب حمد عاقبة الرضاء» اگر تلخی هجران نبودی



[ صفحه 189]



شیرینی وصال شناخته نشدی و هر كس بدایت غضب را مذموم شمارد پایان رضا را محمود خواند. مأمون نزد جلساء خود برفت و آن داستان را به ایشان بگذاشت پس از آن گفت آیا چنین می بینید كه اگر این كلام عریب از جمله كلمات نظام بود بزرگ نبود.

احمد بن ابی دواد گوید در میان عریب و مأمون كلامی گذشت و مأمون به كلمتی سخن نمود كه عریب خشمگین شد و روزی چند از مأمون مهاجرت ورزید و من یكی روز به خدمت مأمون آمدم مأمون فرمود ای احمد در میان ما حكومت كن عریب گفت مرا حاجتی به قضاء و حكومت وی نیست و نمی شاید در میان ما اندر شود و این شعر بخواند:



و تخلطا لهجر بالوصال ولا

یدخل فی الصلح بیننا احد



احمد بن حمدون از پدرش حكایت كند كه گفت در مجلس مأمون در بلاد روم بعد از عشاء آخره در شبی تاریك و با رعد و برق حضور داشتم مأمون فرمود هم در این ساعت اسب نؤبت را سوار شو و به سوی لشكر ابی اسحق یعنی معتصم بتاز و رسالت مرا در فلان امر و فلان كار بدو بگذار پس سوار شدم و شمعی و چراغی با خود نداشتم و صدای سم دابه را بشنیدم و از آن بترسیدم و همی خود را پائیدم تا گاهی كه ركاب من به ركاب آن چارپا بر همی خورد و برقی برجست و روشن گشت و صورت سوار نمودار گردید و معلوم شد عریب است گفتم عریبی عریب گفت آری حمدونی گفتم آری پس از آن گفتم در چنین وقت از كجا می آئی گفت از نزدیك محمد بن حامد می آیم گفتم نزد او چه می كردی گفت عریب از نزد محمد بن حامد در اینگونه وقت می آید در حالتی كه از خیمه گاه خلیفه بیرون شده و اینك به خدمت خلیفه بازمی شود و تو با او می گوئی نزد او چه می كردی آری با او نماز تراویح می نهادیم یا اجزائی از قرآن بر وی قرائت می كردم یا مسائلی از فقه تدریس می نمودم ای احمق یا هم معاتبه و محادثه می نمودیم و صلح می كردیم و بازشدیم من از سخنان او



[ صفحه 190]



شرمسار و خشمناك شدم و از هم جدا شدیم سوگند با خدای همی خواستم حكایت عریب را معروض دارم و از مأمون بیندیشیدم و با خود گفتم بهتر آن است كه پاره ای اشعار تعریض دهم پس این شعر را قرائت كردم:



الاحی اطلالا لواسعة الجبل

الوف نسوی صالح القوم بالرزل



فلو ان من أمسی به جانب تلقه

الی جبلی طی بساقطة الحبل



جلوس الی ان یقصر الظل عندها

لراجو و كل القوم منها علی وصل



مأمون با من فرمود آواز خود آهسته بدار مبادا عریب بشنود و خشمگین گردد و گمان كند من در حدیث و صحبت وی بوده ام چون اینگونه سخن و ملاحظه مأمون را بدیدم لاجرم از آنچه اندیشه داشتم بازرسانم و مأمون را با خبر نمایم امساك جستم و خدای این خیر را با من تفضل فرمود و از این پیش به پاره ای این اشعار در ذیل احوال مأمون گذارش رفت و از این بعد نیز بخواست خدا در ذیل حال معتصم و دیگران نگارش می رود.